م.روانشید
به عنوان نویسنده و خبرنگار، بیش از بیست روز با رامین حمیدی و رایا (دختر 12 سالهاش) زندگی کردم تا بدانم او دقیقا کیست و چه میکند، دغدغههایش چیست، نوع نگاهاش را به قضایای امروزِ ایران بدانم، و در نهایت نمونهی بارزِ کسی را که از کشتارگاهِ ایران گریخته است ببینم و از نزدیک حساش کنم.
او به تازگی نخستین پاسخِ منفیاش را از دولتِ سوئد دریافت کرده است، آمدم تا ببینم او کیست، به دفاع نیامدهام، به تحقیق آمدهام.
آنچه میآید، حاصلِ چیزی حدود 20 روز گفتوگوی ضبط شدهی ماست که با حفظِ روایت، روال و البته حذفِ مواردی که مورد نیاز نبود، به تحریر میآید.
م.روانشید
ژانویه 2014 بیسکه
*) آقای حمیدی، به عنوان نخستین سئوال میخواهم تا با معرفی خودتان، مختصری از وضعیتِ کنونی و شرایطی را که باعثِ خروجتان از ایران شد بفرمایید.
**) ممنونم که این وقت را در اختیار من گذاشتید تا بخشی از وقایعی را که بر من و دخترم رفته، بازگوکنم.
من رامین حمیدی، متولدِ 1351 کرمانشاه هستم. در دسامبر 2012 به ناچار و به همراه دخترِ 10 سالهام، در شرایطی به شدت آزاردهنده و خطرناک از ایران گریختیم و وارد خاک سوئد شدیم و در حالِ حاضر بیش از یک سال است که در کشور سوئد هستیم و گویا دولتِ سوئد دلایل من و دخترم را برای پناه دادن نپذیرفته است.
*) من میتوانم بپرسم چرا ایران را ترک کردید؟ اگر چه همهی ما وضعیتِ ایرانِ امروز را به خوبی میدانیم و میشناسیم، اما میخواهم بدانم علتِ خروجِ شما و دخترتان از ایران چه بود؟
**) قصه و قضیهی ترک خاکِ من از ایران طولانی است، من خیلی اهل گفتو گو نیستم، اما شاید بشود مختصری از آن را خدمتتان بگویم.
حقیقت این است که قومِ کُرد از ابتدای انقلابِ ایران و روی کار آمدنِ نظامِ جمهوری اسلامی در ایران، همیشه یکی از اقوامِ مبارز و درگیر با این نظامِ خونریز و جلاد بوده و کشتههای بیشماری داده، و بدون شک من و خانوادهی من هم از این قضایا به دور نبودهایم. اما قضیهی من درست از زمانی زیرِ ذرهبینِ نظامِ اطلاعاتی خمینی و بعد خامنهای جلاد رفت که داییام که از فعالانِ سازمانِ فداییان خلق بود اعدام شد و جنازهاش هیچوقت تحویلِ ما نشد. شما خوب میدانید که نظام اسلامی در ایران حتی از جسدِ مبارزان هم به شدت میترسد، چرا؟ نمیدانم، اما میدانم که نظامهایی که پایه و اساسی دروغین دارند همیشه ترس روی پیشانیشان حک شده.
از آن تاریخ به طور طبیعی فعالیتهای جسته و گریختهی ما، یعنی جوانهای فامیل و کسانی که خانوادهی ما را میشناختند شکلِ جدیدتر و جدیتری به خود گرفت. متاسفانه در اداره مهاجرت سوئد به آدم اجازه نمیدهند تا توضیحاتِ کامل را برایشان بگوییم، این است که انگار باید مفید و مختصر گفت، و خب برای کسی که درسوئد متولد شده و بزرگ شده، درکِ آنچه که بر ما گذشته هم مشکل و هم به نوعی غیر قابل تصور و باور است.
به هر حال من با توجه به زمینههای ذهنیای که داشتم، آرام آرام از دین اسلام دوری کردم تا جایی که عملا و بدون در نظر گرفتنِ خطراتی که میتوانست گریبانم را بگیرد، به نقد دین پرداختم، گاه شفاهی و گاهی به صورت نوشتههایی کوتاه، بیآنکه بدانم تمام رفتارهایم زیرِ ذرهبینِ وزارتِ اطلاعات است.
درگیریهای سال 88 در اعتراض به کلاهبرداری بزرگِ نظام اسلامی، زمینهی دلبخواهی شد تا رفتارهایم را به حمایت از مردم علنیتر کنم…و حاصلاش این شد که من ماندم و دخترِ کوچکم با دنیایی هراس از قتل عامهایی که ممکن بود به صورت خاموش و در سکوت به سراغِ ما هم بیاید. هنوز یادم بود که نظامِ سفاک جمهوری اسلامی و اسلامِ جنایتکارشان چطور کارون، پسر بچهی 10 ساله را به همراه پدر معلماش در کرمان، تنها به جرم سرودن شعرهایی بر خلافِ میلِ نظام اسلامی، تکه تکه کرده بودند…. (رامین بغض میکند و هنوز هراس را میتوان در چهرهاش دید).
*) رامین جان ببخش که باعث یادآوری خاطرات تلخ شدم، اما به من بگو، بگو چه شد؟ و یادت باشد اینجا سوئد است و دخترت در امنیت کامل خواهد بود.
**) از سالِ 88 مزاحمتهای وزارت اطلاعات ایران به صورت علنی و غیر علنی به طور مستیم بر من وارد میشد. ادارهی مهاجرت سوئد حتی وقت به من نداد حرف بزنم و بگویم بارها و بارها تلفنی مرا تهدید به کشتنِ دخترم کردند…آیا همین برای نجاتِ جانِ خودم و دخترم کافی نبود؟ باید سکوت میکردم و دیگر حرف نمیزدم، یا میگذاشتم دختر کوچکام را جلوی چشمهایم تکهتکه کنند؟ دولت سوئد میداند که حفظِ جانِ فرزند، مهمتر از حفظِ جانِ خودم بود؟ دولتِ سوئد فراموش کرده که چطور کارون پسر 10 سالهی حمید حاجی زاده را تکه تکه کردند؟ اینها را میدانند یا باید مدام تکرار کنیم که در ایران چه دارد میگذرد؟ ما فراموش نمیکنیم، امیدوارم دولتهای اروپایی هم فراموش نکنند.
*) رامین جان قضیهی خروجات از کشور چگونه شکل گرفت، از آن روزها بگو. پیش از این به من گفته بودی برای حفظِ جان خودت و دخترت مجبور شدی مدتها از مدرسه رفتنِ رایا جلوگیری کنی و گفته بودی چند ماه هم به طور مخفیانه در باغی زندگی کردید. من اداره مهاجرت سوئد نیستم، وقت داری برای گفتن.
**) همانطور که پیش از این گفتم، بعد از دریافت اولین احضاریه متوجه شدم که قضیه تنها یک احضار ساده و بازجویی ساده نیست. البته احضاریه به نشانی منزل من در تهران آمد و باید بگویم خوشبختانه من آن موقع کرمانشاه بودم، چون بعدها از سرایدار ساختمان شنیدم که وزارت اطلاعات سناریویی را به شکلی ظریف و حساب شده برای من نوشته تا هم بتواند مرا از بین ببرد و هم اینکه راه فراری داشته باشد تا قتل مرا به گردن نگیرند.
*) سناریوی قتل؟ لطفا توضیح بیشتری بده.
**) قضیه از این قرار بود که بعد از احضار من و عدم مراجعهی من به دادگاه، حدودا دو ماه بعد اخطاریه آمد و باز به خاطر عدم حضورِ من، حدود یک ماه بعد حکمِ غیابی من صادر شد (توضیح اینکه شاکی من سپاه پاسداران قدس بود، یعنی همانهایی که در سوریه نیز شانه به شانهی بشار اسد و جمهوری اسلامی برای حفظِ دیکتاتوری دولتِ سوریه میجنگند، و شعبهی رسیدگی کننده به جرم من دادگاه انقلاب بود و نه دادگاه عمومی) نیروهای وزارت اطلاعات به خانهی من در تهران هجوم میبرند و بعد از به هم ریختنِ خانه و توقیفِ نوشتهها و یادداشتهایم و کامپیوتر و وسایلی که به نظرشان مدرک جرم بوده، فردی را نقاب به سر از خانه به خیابان هدایت میکنند، یعنی که انگار مرا بازداشت کردهاند، و این در حالی بوده که اصلا من در آن خانه حضور نداشته و به همراه دخترم در باغی پنهان بودم.
خلاصه اینکه گویا فردی را که وانمود میکردند من هستم به پایین هدایت و سوار اتومبیل میکنند، در همین حال گروهی دو نفره که مسلح بودهاند حمله میکنند و آن فردِ نقاب به سر را میدزدند، یعنی مثلا مرا، و به این ترتیب وزارت اطلاعات جلوی همسایهها وانمود میکند که من از دستشان دزدیده شدهام و در واقع دیگر در اختیار این وزارت مخوف نیستم. و به همین سادگی زمینهی قتل مرا برای زمانی دیگر بدون دردسر فراهم میکنند.
*) یعنی در واقع گروهی تو را به همین سادگی از دست نیروهای وزارت اطلاعات دزدیدند و مردم هم شاهد بودند؟
**) دقیقا همین را میخواستند به نمایش بگذارند، و گرنه هر کسی که در ایران زندگی میکند خوب میداند که ربودن فردی از دست نیروهای تا بن دندادن مسلح اطلاعاتی، آن هم در جریان یک عملیات، به این سادگی و خنده داری نیست.
*) چه کسی این اطلاعات را به شما داده و چقدر به صحتِ این قضیه مطمئنی؟
**) گفتم که، اولین و مطمئنترین کسی که تلفنی کل قضیه را برایمان شرح داد، سرایدار مجتمعِ مسکونی ما در تهران بود، تماس ما هم به این صورت بود که سرایدار ساختمان قضیه را تلفنی به پدرم اطلاع میدهد، بعد از آن هم چند تن از همسایهها همین موضوع را به پدرم گفته بودند.
در واقع وزارت اطلاعات میخواست برای این موضوع شاهد داشته باشد که گویا شاهدان زیادی هم این جریان را دیده بودند.
*) پس در واقع تو پایت به زندانِ جمهوری اسلامی باز نشد؟
**) چرا، اتفاقا من سه ماه پیش از احضاریه، به مدت 25 روز بدون هیچ توضیحی بازداشت و در انفرادی نگه داشته شدم. جالب است که بگویم هیچ نوع توضیحی هم برای بازداشتم ندادند و بعد از 25 روز، با وثیقههای کلانی که پدرم گذاشت توانستم خارج شوم ( اسناد این وثیقهها و احکامی که برایم صادر شده موجود است و در اختیار اداره مهاجرت سوئد هستند) و بعد هم که قضایای احضاریه و مخفی شدن ما پیش آمد.
*) میتوانی بگویی چه مدت مخفی بودی و چه تاریخی از کشور خارج شدی یا ترجیح میدهی بعضی قضایا پنهان بماند؟
**) من چیزی برای پنهان کردن ندارم.
من تقریبا 8 ماه به همراه رایا در باغی در یکی از روستاهای اطراف کرمانشاه مخفی بودم و تنها یکی از دوستانِ صمیمی از مخفیگاهِ ما خبر داشت و او بود که هم خبرها را به ما میرساند، هم برایمان مخفیانه غذا میآورد و هم پیگیرِ کارِ خروجِ ما از کشور شده بود.
*) من چیز خاصی به ذهنام نمیرسد که بپرسم، جز اینکه نگفتی دقیقا جرمات چه بود و این فرار و گریزها چرا اتفاق افتاد؟
**) جرم من در واقع به نوعی نقدِ دین و عملکردِ اسلام و توهین به دین اسلام اعلام شده.
در واقع مرا به نوعی محارب با دین اسلام در نظر گرفتهاند اما چون نمیخواستند کشتنِ من مستقیم به پای خودشان نوشته شود، نخست با حکم چند سال زندان بریدن برای من کار را شروع کردند تا رسیدند به سناریو نویسی برای کشتنِ من.
من ادعا نمیکنم که فردِ خیلی سیاسیای هستم، کسانی در ایران در حال مبارزه هستند که بدون شک فعالیتها و نوشتههای من نزدِ کارهایی که آنها میکنند هیچ است، اما با تهدیدها و آزارهایی که مستقیم و غیر مستقیم بر من وارد شد، به شدت مدعیام که قصد کشتن مرا داشتند.
اسلام در ایران هیچ ابایی از کشتار و قتلعام مخالفان ندارد، به راحتی میکشند و به هیچکس هم حساب پس نمیدهند. ستارِ بهشتی یک وبلاگ نویس ساده بود بدون هیچ وابستگی به جایی یا ایدئولوژی خاصی، او هم فقط نظراتش را مینوشت، اما دیدید که کمتر از 15 روز از بازداشتاش او را به قتل رساندند. قتلهای زنجیرهای در ایران، از نویسنده و روشنفکرانِ برجسته گرفته تا مسلمانهای مسیحی شده تا مخالفانِ ساده…همه و همه اتفاقاتی است که به سادگی در ایران در جریان است. شما به عنوان خبرنگار فکر میکنم بهتر از من بتوانید لیستِ بلند بالایی از کشته شدگان همین چند سالِ اخیر را پشت سر هم ردیف کنید و چیزی را هم از قلم نیندازید.
حرف آخرم این است:
اگر دولتِ سوئد نقدِ دین را و کشتارِ انسانهای بیگناه و سنگسارِ زنان و تجاوز به دختران پیش از اعدام و قطع دست و انگشت و گردن را، و خفه کردنِ روشنفکران و روزنامه نگاران را قبول دارد و میپذیرد، همین فردا مرا و دخترم را راهی ایران کند.
من دیگر حرفی برای گفتن ندارم.
*) دوست من رامین حمیدی، ممنونم که اجازه دادی تا در این چند روز کنار تو باشم و ممنونم که حرف زدی.
بدون شک تو و رایا در امنیت کامل خواهید بود و در امنیتِ کامل میتوانی همچنان بگویی و بنویسی، و آرزو میکنم دیگر هیچوقت سایهی خوف و هراس را بر شانههای خودت و دخترت احساس نکنی.
C:\Documents and Settings\Bruger\Desktop\گفت و گو با رامین حمیدی (1).pdf