مصاحبه با نداسلطانی:زمانی که رژيم من را متهم کرد که جاسوسم و از من خواست اعترافنامه امضا کنم تصميم گرفتم فرار کنم
ندا سلطانی ( پناهنده کشور آلمان ) زن جوانی که عکسش به اشتباه به جای عکس ندا آقاسلطان منتشر شد اين روزها به عنوان پناهنده در آلمان است. او خود را قربانی بيمسئوليتی رسانهها ميداند. روايت اتفاقات را از زبان خودش ميخوانيم.
برای مشاهده عکس های نداسلطانی به لينک مراجعه کنيد: http://www.dw-world.de/dw/article/0,,6083683,00.html
قرارمان ايستگاه مرکزی قطار شهر فرانکفورت است. نيازی نيست از سر و شکلش بپرسم تا او را از ميان جمعيت در رفت و آمد تشخيص دهم. چهرهی ندا سلطانی حالا بيش از يک سال است که برای بسياری آشناست.
ندا سلطانی دختريست که عکس پروفايل فيسبوکاش به اشتباه به عنوان عکس ندا آقاسلطان، يکی از مشهورترين کشتهشدگان اعتراضات پس از انتخابات رياستجمهوري، در رسانهها منتشر شد. او را شايد بتوان به حق «قربانی بزرگترين دزدی هويت در تاريخ» دانست.
اين ماجرا باعث شد او در عرض دو هفته، دو هفته پس از قتل ندا آقاسلطان، از زندگی قبلی خود کنده شود. به اروپا بيايد و به آلمان پناهنده شود: «حتی در وحشتناکترين کابوسهايم هم نميديدم که اين عکس با زندگی من چنين کند.» اين جملهای است که او در زير عکس مشهور شدهی پروفايل خود در فيسبوک اضافه کرده است.
اين همان عکسيست که بارها و بارها در تظاهرات خارج و داخل کشور در دست مردم به عنوان عکس ندا آقاسلطان مشاهده و تصوير آن ثبت شده است.
ندا سلطانی در توضيح عکساش ميگويد: «اين عکس را هفته اول جون ۲۰۰۹ گرفته بودم. يعنی فقط يک هفته قبل از انتخابات و هفتم جون هم عکس را در فيسبوک آپلود کردم. اين عکس برای گرفتن ويزای يونان گرفته شده بود چون برای شرکت در کنفرانسی در آتن دعوت شده بودم. و يکی از دلايلی که من در تله رژيم افتادم همين بود. چون آنها ميخواستند که از من استفاده کنند که اتحاديه اروپا را متهم کنند.»
او ميگويد که در نخستين روزهايی که دنيا در حال اعتراض به قتل ندا آقاسلطان بوده، او برای ايفای نقش در سناريوی حاکميت ايران برای انکار قتل آقا سلطان تحت فشار بوده است.
با اين همه او بيش از هر چيز خود را «نماد بيمسئوليتی رسانه» ميداند که عکس او را بارها و بارها و حتی بيتوجه به تذکراتش منتشر کردهاند: «ويديوی مرگ ندا (آقا سلطان) و صحنه کشته شدنش واضحترين مدرکيست که جهان ميتواند داشته باشد که اين رژيم چه کارها کرده. ولی چرا کسی آن طرف قضيه را نميبيند؟»
ندا سلطانی ميگويد: «همهی گزارشگرها آمدند گفتند رژيم ايران ندا (آقا سلطان) را اين کار کرد، آن کار کرد ولی هيچ کدام آنقدر جسارت نداشتند که بايستند بگويند که کی من را انداخت در چنگ آن رژيم؟»
حالا ندا سلطانی هزاران کيلومتر دور از کشوری که از آن جاست، در ايستگاه قطار و در ميان هياهوی صدای قطارها و مردم از آخرين خطوط ارتباطياش با ايران ميگويد: «موقعی که از ايران خارج شدم، اکانت فيس بوکم را غيرفعال کردم. ولی اينقدر تنهايی به من فشار آورده بود و هيچ دسترسی هم به هيچ کس نداشتم که دوباره به خود فيس بوک پناه بردم.»
صدايش ميلرزد: «حداقل اينجوری از حال و روز دوستهايم خبر دارم. عکسهايی را که آنها ميگذارند – که نبايد بگذارند، هزار بار گفتهام که نگذارند- ميبينم و ميدانم که زندگی چطور دارد آنجا پيش ميرود.»
ندا سلطانی ۳۳ ساله دانشجوی دکترای ادبيات انگليسی و عضو هيات علمی گروه ادبيات انگليسی دانشگاه آزاد واحد کرج بوده است. او در ۹ ماه آخر حضورش در ايران رياست آموزشکده سمای خواهران واحد کرج را هم بر عهده داشته است.
به دنبال تصوير واقعی يک سمبل
پخش تصوير ندا سلطانی صرفاَ به نخستين روزهای پس از کشته شدن ندا آقا سلطان، سيام خرداد ۱۳۸۸، محدود نميشود: «حتی اخيراَ و بهرغم پيگيريهای حقوقی وکيلم، سه روزنامهی آلمانی عکس من را مجدداَ منتشر کردهاند.»
سلطانی به رسانههای معتبر غير آلمانی نيز اشاره دارد: «CNN تا ۲۹ آذر تا توی گزارش فوت آيتالله منتظری هنوز داشت عکس من را نشان ميداد. حتی امسال و دو هفته قبل از سالگرد قتل ندا فاکس نيوز باز هم عکس من را نشان داد.»
حالا ندا سلطانی با مصاحبههايش سعی در بيان حقيقت دارد: « در مصاحبه اولی هم که دادم، که به تبعاش شروع شد و از آن موقع تا حالا هر وقت حالم خوب است دارم مصاحبه ميدهم، موضعم همين بود و هست که مردم عادی هم ديگر کم کم دارند متوجه اين اشتباه ميشوند. ولی رسانههای خبري، کمپانيهای بزرگ نميخواهند اشتباهشان را در پخش تصوير من بپذيرند. چون قبول کردن اشتباهشان يک ضربه بسيار سنگين به آنها ميزند.»
البته او تا پيش از دريافت پناهندگياش از دولت آلمان هيچ مصاحبهای انجام نداده تا «شائبهی سوءاستفاده» پيش نيايد: «من مصاحبههای خيلی معروفی دارم انجام ميدهم، روی صفحه اول نيويورک تايمز بودم، در صفحه گزارشهای کاوشگرانه لوموند بودم، در شبکه سراسری آلمان بودم. شايد خيليها فکر کنند اين کارها را برای منفعتطلبی کردم ولی اينطور نيست.»
« اگر ميخواستم نفعی ببرم آن روزی که پايم رسيد آلمان و وکيلم اصرار داشت، اين کار را انجام ميدادم و ۹ ماه تمام يک زندگی به شدت سخت را در کمپ پناهندگی پشت سر نگذاشته بودم.»
او ميگويد که پيگير آن است که ندا آقا سلطان که «سمبل مبارزات مردم ايران» است، چهرهی واقعی خود را داشته باشد.
«گفتم شهيد شدم، خنديدند همه»
در بالاترين طبقهی يک مرکز خريد به داخل کافهای ميرويم. در بالکناش که مينشينيم برجها چهرهی ندا سلطانی را در مقابل چشم قاب ميگيرند. زنی جوان با موهايی که سفيدی در آنها دويده.
او از يکشنبه ۳۱ خرداد ۸۸، فردای کشته شدن ندا آقا سلطان ميگويد. روزی که برای او آغاز پروسهای بود که عاقبت به ترک کشور انجاميد: «يکشنبه صبح رفتم دانشکده نشستم پشت ميزم کارهايم را انجام دادم و بعد آمدم ايميلم را چک کنم. ايميلهايم را که باز کردم ديدم شصت و هفت تا دعوتنامه دارم از فيسبوک که آدمهای مختلف از همه جای دنيا من را “اَد” کردهاند.»
او از موضوع کشته شدن ندا آقاسلطان در روز قبل بيخبر بوده است: «لابلای ايميلهای آن روز صبح اسکرينشاتهای صورت ندا هم بود و به حدی عکسها غيرقابل باور بودند که فکر کردم شوخيست.»
ندا سلطانی ادامه ميدهد: «عکسها را ديدم هم واقعاَ برايم غير قابل باور بود و هم اينکه اينقدر تعجب کرده بودم از اين پروسه که تا يک ايميل را چک کنم شش هفت تا ايميل جديد از فيس بوک ميگرفتم که بيشتر روی عکسهای فرستاده شده که بعد فهميدم تصاوير لحظات جان دادن ندا بوده، تمرکز نکردم.»
او ميگويد:«رفتم اتاق معاونهايم، گفتم بچهها يک همچين چيزی شده است. خنديدند و گفتند مهم شدي، معروف شدی و … تمام شد. رفتم يک سری کار انجام دادم برگشتم. ديدم نه همين جوری ادامه دارد يعنی آن شصت و هفت تايی که صبح اول وقت که اکانتم را باز کرده بودم ديده بودم، حالا صد و خوردهای شده بود.»
در نهايت ايميلی از يکی از کاربران فيسبوک ميرسد: «بالاخره بعد از ظهر يک ايميل از فيس بوک آمد. يک خانم آمريکايی بود که برايم يک ايميل نوشته بود. گفته بود من دنبال ندا سلطانيای ميگردم که ديروز در تهران کشته شده. فهميدم چه شده است! بدون اينکه بدانم اين ندا که کشته شده همان کسی است که عکسهايش را ديدهام. رفتم آن اتاق به بچهها گفتم، بچهها ميدانيد چه شده؟ من شهيد شدم. خنديدند همه!»
روايتی از بازجوييها و فشارها
اما طولی نکشيد که خندهها به وحشت تبديل شدند. ندا سلطانی تعريف ميکند: «در مدتی که بعد از آن روز در ايران بودم، در آن دو هفته، هيچ کس به من چيزی نگفت. ولی ترس را در نگاه همه ميديدم يعنی همه با حس وحشت نگاهم ميکردند. همه ميدانستند که دير يا زود من هم ميافتم در اين گرداب و من را هم ميکشد پايين.»
او دوباره در خيالش به دانشکدهی محل کارش برميگردد: «يکی دو بار ديگر دانشگاه رفتم. اما بعد همه چيز تغيير کرد. ندا شنبه ۳۰ خرداد به قتل رسيده بود، من يکشنبه متوجه شدم. رژيم چهارشنبه برای اولين بار آمد سراغ من البته نيامد دانشکدهی سما بلکه به دانشکده ادبيات رفت.»
ندا ميگويد: «از دانشگاه ادبيات به من زنگ زدند و گفتند ندا نترسيها ولی آمدهاند دنبالت. من از آن لحظه شروع کردم به گريه کردن. هيچ وقت ضعفی را که آن روزها احساس کردم فراموش نميکنم چون آدم ضعيفی نيستم ولی واقعاَ ترسيده بودم و هيچ کس هم هيچ کاری از دستش بر نميآمد. از آن طرف هر چه التماس ميکردم هر چه آدمهای مختلف با VOA يا با ديگر کمپانيهای اصلی خبری تماس ميگرفتند که انتشار عکس اين آدم را متوقف کنيد، او به خطر افتاده! آنها ادامه ميدادند.»
ندا سلطانی از ادامهی ماجرا ميگويد: « پنجشنبه بالاخره من را پيدا کردند. خانه نبودم که مادرم زنگ زد و گفت که آمدهاند دنبالت و يک برگهی احضاريه گذاشتهاند که ساعت ۴ بعد از ظهر خودت را به دفتر حراست کل کشور معرفی کنی. پشت تلفن مادرم مدام التماس ميکرد فقط بيا خانه. کار احمقانهای نکني، تو کاری نکردهای. چون دوستانم از قبل گفته بودند که اگر آمدند سراغت بايد فرار کنی. ولی من نه ميخواستم فرار کنم چون کاری نکرده بودم و نه واقعاَ آمادگياش را داشتم.»
ندا ادامه ميدهد: «همان روز با مادرم رفتيم به آدرسی که به مادرم داده بودند. رفتارشان محترمانه بود. فقط دوربين آوردند و گفتند دوربين صدا و سيماست بايد جلوی دوربين شرح دهی ماجرا را. من گفتم من معلمم و بايد بروم سر کلاس و بايد به دانشجويانم درس بدهم. اگر اين ويديو را پر کنم هيچ عزتی پيش شاگردانم نخواهم داشت. اما ديدم راهی ندارم. تا مصاحبه ويديويی را برايشان انجام نميدادم نميگذاشتند بروم.»
ندا سلطانی ميپذيرد که در مقابل دوربين حرف بزند: «يک دکور چيدند که به نظر برسد آمدهاند دفتر کارم و انگار نه انگار که من را کشاندهاند حراست کل کشور. دوربين را گذاشتند رو به روی من. گفتند خودت را معرفی کن و تاکيد کردند که دو موضوع را حتماَ اشاره کن يکی اينکه عکست دست سفارت يونان بوده و اينکه از روزنامهاعتماد ملی هم که عکست را منتشر کرده شکايت کن. ميدانستم چه نقشهای کشيدهاند. از اين طريق ميخواستند هم اتحاديه اروپا را محکوم کنند و هم اينکه يک بهانه برای بستن اعتماد ملی داشته باشند.»
او ميگويد: «من سه بار ويديو را پر کردم و هر سه بار سعی کردم فقط دربارهی اينکه عکسم به اشتباه از فيس بوک برداشته شده صحبت کنم. در نهايت گفتم من عکسم را به يک سفارت داده بودم ولی اسم سفارت را نبردم و گفتم اعتماد ملی هم عکس من را استفاده کرده و جای تاسف دارد ولی اظهار شکايت نکردم.»
فردای آن روز ندا سلطانی به دفتر روزنامهی اعتماد ملی تماس ميگيرد و از آنها ميخواهد که اصلاحيه چاپ کنند: «آنها هم فردا اصلاحيه زدند. اين تنها کاری بود که توانستم برای اعتماد ملی انجام دهم هر چند که بالاخره بسته شد.»
به گفتهی ندا سلطانی اما بار دوم و سوم بازجويياش مثل بار اول نبوده است: «خيلی تند بود و مدام متهم ميشدم به اينکه با آنها همکاری نميکنم چون همکار بيگانه و جاسوس هستم.»
در نهايت به او ميگويند: «همين دور و بر بمان. مرتب به دانشگاه برو و موبايلت هم روشن باشد تا خبرت کنيم.» اما بازجويی سوم ميشود تير آخر: «زمانی که رژيم من را متهم کرد که جاسوسم و از من خواست که اعترافنامه امضا کنم ديگر تصميم گرفتم از کشور فرار کنم.»
رشوه به ماموران فرودگاه و پرواز
بعد از بازجويی سوم که در هفته دوم و بعد از ساعتها تنها گذاشتن او در يک ساختمان خالی انجام ميشود، ندا به جستجوی راههای فرار برميآيد: «من هيچ وقت مرز زمينی رد نکردم که بدانم آنجا چطوريست ولی آن يک راه بود و يک راه ديگر هم برايم اين بود که يک آشنا که واقعاَ خودم نميدانم چه کسيست برای من پيدا کردند که چک کند ببيند من در ليست ممنوعالخروجهای وزارت اطلاعات هستم يا نه.»
اما انجام اين کار مورد قبول آن «فرد آشنا» به دلايل امنيتی قرار نميگيرد. ندا ادامه ميدهد: «کار ديگری که آن آدم گفته بود ميتواند برای من انجام دهد اين بود که يک رابط ميان مامورهای حراست فرودگاه امام برايم پيدا کند. با آن آدم صحبت کردند گفتند بيست ميليون تومان ميخواهد ولی من بيست ميليون نداشتم. چانه زدنهای معروف ايرانی و او گفته بود اوکی ۱۵ ميليون. بنابراين سرمايه چندين سال کارم را دادم و از ايران به ترکيه رفتم و از آنجا به يونان و سپس به آلمان که از آلمان تقاضای پناهندگی کردم.»
بعد از ورود ندا سلطانی به يونان بود که دولت ايران يکی از اولين نمايشهای خود را برای دروغين خواندن کشته شدن ندا آقاسلطان اجرا کرد. خبرگزاری فارس که نزديک به نهادهای امنيتی ايران فعاليت ميکند نوشت ندا آقاسلطان در يونان به سر ميبرد و خبر داده که برای شکايت از کسانی که گفتهاند او کشته شده به ايران خواهد آمد.
نگارش يک کتاب، تنها روشنای آينده
حالا او اينجا نشسته است. گذشتهاش را انگار جايی در همان کشوری که آن را ترک کرده باقی گذاشته است. اينجا نه استاد زبان که زبانآموز سادهی زبان آلمانيست و هر روز چند ساعت سر کلاس زبان آلمانی مينشيند. حالا شايد سوال اين جا باشد که چه چشماندازی از آينده دارد. پاسخ او اين است: «آدمها چشماندازشان را بر اساس چيزی که دارند ميسازند.»
او توضيح ميدهد: «من آن زمان چشماندازم اين بود که تنها چيزی که توی زندگيام کم دارم مدرک دکتريام است که آن را هم تا يک سال يا نهايتاَ تا دو سال بعدش ميگرفتم. نه نگرانی دنبال کار گشتن داشتم، نه تنها به علت پرستيژ اجتماعی و درآمد که به علت عشقی که به شغلم داشتم. من تقريباَ از دوم راهنمايی ميخواستم معلم زبان باشم و بهترين نحو به آرزويم رسيده بودم.»
ندا سلطانی ادامه ميدهد: « يک خانواده خيلی خوب داشتم. دوستهای فوقالعاده داشتم، دوستهای قديمي، که مثل خواهر بودند برايم. رابطهی عاطفی خودم را داشتم. همه چيز داشتم. نميگويم ايدهآل. اما الآن هيچ کدام از آن چيزها را ندارم در نتيجه چشماندازی هم ندارم.»
و جملات آخر گفتوگويمان ميشود همين: «الآن که اينجا نشستهام تنها چيزی که ميدانم در آينده برايم اتفاق ميافتد اين است که يک کتاب مينويسم نه فقط درباره خودم، درباره ملتم، وطنم و همجنسهای خودم. اين تنها افق روشن آينده است، ديگر هيچ چيزی روشن وجود ندارد.»
راديو آلمان
مريم ميرزا/ عکس: احسان نوروزی
تحريريه: جمشيد فاروقی